مناظر دلخواه

ساخت وبلاگ

دیگر یک غریقِ شناور روی آبم.

یک جسد بادکردۀ دوست‌نداشتنی که رهایی و تنهایی‌اش را دوست دارد.

شناوری‌اش بر دریای همه‌چیز،

و وظیفه‌ای را که دیگر نسبت به هیچ چیز ندارد.

مناظر دلخواه...
ما را در سایت مناظر دلخواه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : efeminostalgy2 بازدید : 52 تاريخ : يکشنبه 16 مهر 1402 ساعت: 23:53

برای شما می‌نویسم چون به گمانم می‌شناسمتان... سال‌هاست دلم می‌خواسته این را به شما بگویم، اما نمی‌دانستم چطور بگویم که زخم کهنه‌ای تازه نشود. دلم می‌خواسته مرا حلال کرده باشید، قریب به 14 سال گذشته و کسی از آن روزهای من چیزی نمی‌داند و هر چه که پیش آمد در قدرت من نبود و بعدها مرور زمان هم مرا آدم دیگری کرد. کسی که جور دیگری می‌دید و زندگی می‌کرد و می‌خواست. پس از آنچه گذشت و می‌دانید، ورق زندگی من برگشت و روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. روزهایی که حتی فکر می‌کردم ممکن است از آه دل شما باشد. به هر روی، قصه دراز است و مجال و حوصله کوتاه، ولی... لطفاً اگر از دست و دلتان می‌آید مرا حلال کنید. همیشه دعاگوی عاقبت‌به‌خیری‌تان بوده و هستم و خواهم بود. گرچه، از مضمون اولین پیامتان خبرهای خوشی نگرفتم... و با یک احتمال بی‌اندازه تلخ همراه بود. ولی امید دارم که هم آن احتمال اشتباه باشد و هم زندگی شما بهتر از زندگی من گذشه باشد. مناظر دلخواه...ادامه مطلب
ما را در سایت مناظر دلخواه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : efeminostalgy2 بازدید : 92 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 17:28

 احساس می‌کنم به مرگ نزدیکم...

خدایا، هادی، زهره، مادر، پدر و دخترهایم را به تو می‌سپارم.

اگر مرگم نزدیک است، آن‌ها را، و مرا دریاب، و بیامرزم.

مناظر دلخواه...
ما را در سایت مناظر دلخواه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : efeminostalgy2 بازدید : 87 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 19:17

نمردم اما بیشتر از یک سال است که این حال را تجربه می‌کنم. حالِ در یک قدمی مرگ بودن را... مزمن، گاهی کمرنگ و گاهی پررنگ... و بلد نیستم به راحتی‌ بعدش فکر کنم. همان‌قدر که حالا و همیشه بلد نیستم و نبوده‌ام که نگران کسی جز خودم نباشم... حتی بعد از مرگ هم دلواپسیِ احوال عزیزانم رهایم نخواهد کرد. این روزها همه‌چیز آزارم می‌دهد. قلبم تحمل ندارد و تمام تنم برآشوبیده است علیه تحمل... علیه مدارا... علیه ادامه دادن... و این صفحه را نگه داشته‌ام که چاه من باشد. که حرف‌های گفتنیِ بدون گوش را اینجا بنویسم...  همه‌چیز آزارم می‌دهد روزهایی که یادآورم می‌شود که بلد نیستم مثل همه باشم. بلد نیستم «پکیجی» فکر و زندگی کنم. بلد نیستم چون جماعتی را دوست دارم عیب‌هایشان را نبینم و چون جماعتی را دوست ندارم، خوبی‌هایشان را... بلد نیستم آدم‌ها و کلمه‌ها و رخدادهایی که پشت هم ایستاده‌اند را پشت هم ببینم و به تجرد و تفاوت اجزایشان فکر نکنم و همه را یکجا بخواهم یا از همه یکجا منزجر و دوری‌خواه باشم. دیگران بلدند... بلدند آن‌قدر دوست بدارند که ظلم را نبینند، و آن‌قدر زنجیره‌وار به آدم‌ها و کلمات و رخدادها چسبیده باشند، که چیز دیگری را نبینند... که دلِ کندن از دیگرانی که به تمامی به آن زنجیرهای فکر و باور و کلمه و رویداد وصل نیستند را داشته باشند. زندگی کردن برای ما نابلدها در این عصر، سرکشیدن زهر هرروزه است. مناظر دلخواه...ادامه مطلب
ما را در سایت مناظر دلخواه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : efeminostalgy2 بازدید : 94 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 19:17

ممنونم رهگذر. پیامت را خواندم. ناامید نیستم که بتوانم آن‌چه آرزو کردی بشوم ولی نقداً خوش نیستم. امروز فکر می‌کردم که شاید اگر این لحظه کسی پیدا می‌شد که حال خوش و عدم وابستگی تمام اطرافیانم به من را تضمین کند، از خدا می‌خواهم که استراحت ابدی را نصیبم کند اگر باشد. بعد فکر کردم از آن هم می‌ترسم.  اما از تو و از این‌که با من حرف زدی ممنونم. مدت‌ها در این حیاط خلوت صدای پای دیگری جز خودم را نشنیده بودم. خوشحالم کردی. ویرایش صبح 12 آذر: باز هم متشکرم رهگذر. پاینده باشی و سربلند. مناظر دلخواه...ادامه مطلب
ما را در سایت مناظر دلخواه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : efeminostalgy2 بازدید : 94 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 19:17

بله... قریب نُه ماه تنفس لازم بود. بابت تحمل بیدار شدن تمام ریشه‌هایی که تکانه‌های نخستین برون‌ریزی از دل بخش تاریک گذشته جنبانده بود.  بعد از آن که احوال من جا آمد و خودمان را جمع و جور کردیم، گفتند خواهر دو شب دیگر باید بستری و تحت نظر بماند و دیگر می‌تواند غذا بخورد. مادر ماند تا تلاش کند برای خواهر اتاق خصوصی بگیرد و پدر مرا با همان احوال نیمه‌جان به خانه رساند و در راه کمی خرید کردیم. که غذا بپزم و خوراکی‌هایی که سرپرستار گفته بود را آماده کنم تا هرکدام از والدین که بنا بود شب را کنار خواهر بگذراند برایش ببرد. هنوز اندکی چشمم سیاهی می‌رفت و در حین پخت و پز مدام با خودم حرف می‌زدم و از خدا می‌خواستم توانم بدهد که تا وقتی که لازم است از پا نیفتم. آن دو شب هم سپری شد و خواهرم را به خانه آوردند، درست وقتی که او را در تختش خواباندیم و کنار تختش نشستم که تماشایش کنم، با یک تجربه‌ی جدید مواجه شدم. یک سرگیجه‌ی شدید و غیرقابل کنترل... به کوچکترین چرخاندن سر یا حرکت خاصی انگار دنیا چند دور، دورِ سرم می‌چرخید و نمی‌توانستم بدون از دست دادن تعادل حرکت کنم.  این اتفاق اگر در زمان دیگری افتاده بود آن‌قدر که در آن لحظه دست‍پاچه‌ام کرد بزرگ نمی‌بود. اما در آن لحظه که تمام بار مسئولیت مراقبت از خواهر و آرام و مرتب نگه داشتن اوضاع خانه را حس می‌کردم و متوجه تحلیل رفتن توان روحی پدر و مادر هم بودم، از پیدا شدن این ضعف غیرقابل کنترل در وجود خودم خشمگین و ترسیده شدم... نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم و چون نمی‌توانستم راه بروم، چهاردست و پا و طوری که خواهر را بیدار نکنم از اتاقش بیرون رفتم و در پاگرد جلوی اتاق خواب‌ها نشستم و دل سیر گریه کردم.  با دلداری پدر و مادر و خور مناظر دلخواه...ادامه مطلب
ما را در سایت مناظر دلخواه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : efeminostalgy2 بازدید : 157 تاريخ : چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت: 8:41

لایو دوستم درمورد تجربه‌های سخت کودکی در برقراری ارتباط با والدین و خاطرات کمابیش تلخ و تأثیرگذاری بود که در این رابطه داشت. بعد از شرکت در آن جلسه، آقای مربی را انسانی گرم و صمیمی و به‌دور از بازارگرمی‌های مرسوم شناختم و حس کردم آن جمع، فضای امنی دارد. تا مدّت‌ها در لایوها شرکت کردم و فقط شنونده بودم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم و در یکی از دوره‌های آموزشی‌شان شرکت کنم. آن دوره به من کمک کرد از لاک تنهایی و درون‌ریزی بیرون بیایم و به خاطر بهتر شدن احوالم تلاش کنم. هرچند تمام نقطه‌نظرات مربّی برایم قابل پذیرش نبود و گارد ذهنی نسبت به مسیرهای انگیزشی داشتم اما انگار آن دوره را نیاز داشتم و باید می‌گذراندم تا به دو نکته برسم: کنترل اضطراب و رسیدن به خودآگاه فعال. در این بازه احوالم آنقدر بهتر شد که تصمیم گرفتم دوباره برای به سرانجام رساندن پایان‌نامه‌ام تلاش کنم. پروپوزالم را باز هم بدون کمک اساتیدم نوشتم و بدون حتّی یک اصلاحیه به تصویب رسید. همزمان به تصویرگری و نوشتن فصل‌های پایان‌نامه پرداختم. سه فصل را نوشته بودم که حوالی اسفندماه 1399، خواهرم این بار دچار یک ترومای عاطفی شد. آثار ترومای فیزیکی هنوز از جانش نرفته بود که این ترومای عاطفی دوباره به سختی از پایش انداخت و من هم به دنبالش دوباره عنان احساساتم را از کف دادم. خواهر وارد یک دوران افسردگی عمیق شد. تمام فعالیت‌هایش را رها کرد. شبانه‌روز به اندازۀ یک کف دست هم غذا نمی‌خورد. روزها می‌خوابید و شب‌ها به صورتی غیرعادی و ناگهانی به نماز و دعا و گریه می‌گذراند. پوستی بر استخوان شده بود با نگاهی خالی، و تمام چیزهایی که دوست می‌داشت و دنبال می‌کرد را ترک کرده بود. احوالش همۀ ما را بی‌قرار کرد به خصوص مادرم را وقتی ک مناظر دلخواه...ادامه مطلب
ما را در سایت مناظر دلخواه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : efeminostalgy2 بازدید : 150 تاريخ : چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت: 8:41

امروز خوب بیدار شدم اما الان خوب نیستم. برای روند تحقیقم مجموعه مصاحبه‌هایی انجام می‌دهم. با هماهنگی قبلی به گزینه‌های مورد نظر زنگ می‌زنم و مصاحبه را تلفنی انجام می‌دهم و ضبط می‌کنم. امروز یک مورد بدقولی دیدم که قسمت غیرقابل تحملّش بی‌مسئولیتی و لاابالی‌گری درمورد وقت دیگران بود. به اقتضای زندگی امروز می‌توانی بدقول باشی ولی حتّی زهر بدقولی هم گرفته می‌شود اگر به انگشت مبارک زحمت بدهی و به طرف مقابل پیام بدهی، گرفتاری‌ات را توضیح بدهی و با هم وقت جدیدی مقرّر کنید. یا نه، خبر بدهی که مشکلی پیش آمده و کلّاً مصاحبه لغو شود. در حال تعلیق و بلاتکلیفی نگه داشتن دیگران ظلم است. و این روزها در این حد نازکم که چنین رفتاری می‌تواند به همم بریزد، دل‌آشوبه بگیرم و احساس تب‌ کنم و دلم بخواهد همۀ کار و زندگی را رها کنم و به سکوت و تاریکی پناه ببرم... همین‌قدر تباه و فرسوده... بگذریم... کار داشتم امّا گفتم بیایم اینجا بنویسم بلکه آرام بگیرم. ادامۀ ماجرا را بگویم... از تداعی کودکی تکیده‌ام... خانوادۀ بسیار جوانی بودیم. پدر و مادری که هم را در پانزده و بیست و یک سالگی، پشت آوارگیِ اول جنگ در ماهشهر، خانۀ کسی که دوست مادر و قوم و خویش پدر بود ملاقات کرده و خواسته بودند. دختری که فکر کرده بود آموخته‌های دوران پیشاهنگی را می‌تواند برای کمک به دفاع از شهر جنگ‌زده‌اش به کار ببندد و پسری که از حدود یازده-دوازده سالگی به خاطر فقر خانواده وارد مدرسۀ حرفه‌ای پالایشگاه نفت شده بود، هم‌زمان در مدارس شبانه درس خوانده بود و در آن سن کارگری بود که به ماهشهر منتقل شده بود تا در تأسیسات نفتی آنجا کار کند. دختری که در هشت سالگی و پسری که در شانزده سالگی مادرهایشان را از دست داده بودند. پ مناظر دلخواه...ادامه مطلب
ما را در سایت مناظر دلخواه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : efeminostalgy2 بازدید : 168 تاريخ : چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت: 8:41

من پمپ کوچکی هستم. از طلوع‌های هرباره‌ام، نفس ناچیزی به جان عرضه می‌دارم. مثل غنچه‌ی ریزی، در پایینی ترین اشکوب‌های ساقه‌ی گمشده‌ای در یک دشت انبوهِ بابونه. من غنچه‌ی ریز پنهانِ یک بابونه‌ام که به آن دشت انبوه، به سهم ناچیزش، عمق و جزئیات می‌دهد. همانقدر ناچیز، همانقدر  تأثیرگذار.

همانقدر ریز و تعیین‌کننده، که ارزش ساختن یک ذره‌بین را...

مناظر دلخواه...
ما را در سایت مناظر دلخواه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : efeminostalgy2 بازدید : 122 تاريخ : جمعه 2 ارديبهشت 1401 ساعت: 2:13

شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:

<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

مناظر دلخواه...
ما را در سایت مناظر دلخواه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : efeminostalgy2 بازدید : 137 تاريخ : جمعه 2 ارديبهشت 1401 ساعت: 2:13