احساس میکنم به مرگ نزدیکم... خدایا، هادی، زهره، مادر، پدر و دخترهایم را به تو میسپارم. اگر مرگم نزدیک است، آنها را، و مرا دریاب، و بیامرزم. بخوانید, ...ادامه مطلب
بسیار گفتن برای آن که نمیخوانَد، برملا کردنِ رازهای بیاهمیت درون، چه فایده... چه فایده که دیر بزرگ میشوم، چه فایده از دنیا ندیدگی؟, ...ادامه مطلب
هر زمان دچار به همریختگیهای بیشتری هستم، یا در مرحلهی گذار و تعلیق، بیشتر مینویسم. دو داستان، ماحصلِ حال و هوای تغییرِ این روزها بوده، داستانهایی با بازخوردهای خوب، که بسیار خوشحالم از بابتشان. , ...ادامه مطلب
نمیدانم برای دنیا چه اتّفاقی میافتد، واقعاً بعضیها شبیه ویروساند. در این بازه که کار اجزای جهان گذشته از میرایی، شکلی شدهاند که وابستگی داشتن آسیبپذیرت میکند؛ همیشه چیزی برای به چپاول رفتن داری. خیلی چیزها عجیب و خالی شدهاند و برای معنا نگه داشتن روی خط کوتاهِ بودنت، باید زحمت بکشی، باید دنبالش بگردی و برایش هزینه کنی. شادی مفهومِ غریبهایست شاید این میان ولی ترکیده و تمام نبودن هنر است. من راهِ «نایتینگِل» شدن را برگزیدهام به جای آنکه در این مکّاره بازارِ جنگ و قتلِ معنا، تفنگ دست بگیرم. جدّی گرفته نشدن در این راه، دقیقاً همان چیزیست که برای پایداری نیاز دارم. اینجا همیشه گفتهام «من» امّا با شرمساری. از این به بعد سربلند میگویم از «من»، برای اینکه هستهی جهانم هستم و باید به خو,نایتینگلی ...ادامه مطلب
نوجوان که بودم، پدرم همیشه میگفت: «مسیر وسطی رو انتخاب کن، و به روایت مذهبی خودش ـخیرُالامور أوسطهاـ» را تکرار میکرد. امّا زود یادش میافتاد گوشم را بپیچانَد که «بچّه! میانهروی حواسِ جمع میخوادا! مثل لب پشت بوم راه رفتنه، از این وَر و اونوَرش نیفتی!». بعد عزیزم خودَش از آن وَرِ نصیحت کردن چنان میافتاد که همیشه آدم را در یک سمتی نگه میداشت. خاطرههای خوبی نمیساخت از آن کارها. ولی هیچ گاه مِهرش از دلم نمیرَود و کم نمیشود. من فکر میکنم صبر خدا را برآیندِ نیّتهای بندههایش زیاد کرده، چون خودم هم نمیتوانم آدمهای شناس را، فارغ از نیّتهایشان مورد قضاوت و حُکم قرار بدهم. دوست داشتن، پای بخشش و صبر و انتظار را وسط میکِشَد و زمانِ حُکم صادر کردن را عقب میاندازد., ...ادامه مطلب
از سفر برگشتهام و بلافاصله، از طرف دوستانم در هفته نامه، که به سبب تغییر مدیریت، دستخوش تغییرات نسبتاً مثبتی شده است، دعوت به همکاری شدهام، با این وعده که کمک حالم خواهند بود تا در طول ترم از درس و زندگی رانده و مانده نشوم، باز فاز نوشتنم شیفت شده ,روزنامه,نگارانه ...ادامه مطلب
شیدای قشنگم، هنوز غصه میخورم که بین وسایلت جامدادی از قلم افتاد. دلبستگیِ معصومِ من، خوب است که تو را ندیدهام. دل بستنی که برای ماندن و همیشه داشتن نباشد، ظالمانه ترین روتینِ دنیاست. هرچقدر بخواهمت و دوستت بدارم، از آن من نبودهای و نخواهی شد. دیدن,مادرانه ...ادامه مطلب
دوست ندارم بگم «روز بدیه»، امّا وقتی با وجود خوردن صبحانه و یه میان وعده ی درست درمون، زور ضعف از تو بیشتر میشه و مجبورت میکنه توی رختخواب بمونی، زبونت به گفتن «چه روز خوبی!» هم باز نمیشه. احساس میکنم شیشهی عمر من داره تُند تُند خالی میشه، حتّی ای, ...ادامه مطلب
شیدا جانم؛ هروقت، حتی اگر هر روز غمگین بودی، خستهام نمیکنی اگر دلت خواست با من حرف بزنی از حال و هوایت. بگو، سراپا گوش میشوم که شاید غیر از شنیدن، کلیدی توی بساطم پیدا بشود برای اندوهت. دوستت دارم دخترم. , ...ادامه مطلب
خودم را وقتی که کینه جو میشوم دوست ندارم، تنها وجهیست از وجودم که مهارش به ناممکن نزدیک است. در واقع آنقدر قبلش گذشتهام و بخشیده ام که پیمانه سرآمده و شکل زشتی از متوقع بودنِ زیاد، درونم متبلور شده... این وقتها، تاوان سنگینِ اطرافیان، تلافیهای منتظره نیست، سیالهای تلخِ روندهایست که مثل سمّ، ا, ...ادامه مطلب
دختر جان؛ امشب دخترم نباش و یک روز به حرفهای امشبم فکر کن. نمیدانم زمانه برای تو چطور بچرخد و چند سال بعد، مناسبات انسانها، به هم فکر کردنها، دوست داشتنها و دوست داشته شدنها چطور خواهد بود و تو کِی لازمت میشوند این حرفها... امشب، بهترین مردی را که میشناختم ناامید کردم؛ و دلشکسته شاید... , ...ادامه مطلب
یادآوری:به چشم هایم، به دستهایم، به گام هایم و به قلبم، لیاقت بده، مَحْیایم کن، ژرف و پربرکتم کن، لبریز و زایای لبخند، حمایت و دلگرمی، برای همه ی آنهایی که سر راهم قرار می دهی. اندوخته ی عشق و احترام زیادی که به من بخشیده ای، به پیشگاه خودت می آورم، بیاموز افشاندنش را، متبرکش کن و برویانش، هزار هزار مزرعه ی سبز را... , ...ادامه مطلب
پای قولهای خودت به خودت، بیش از هر حرف دیگری باید بایستی. برای همین دارم به این فکر میکنم که یک قولی به خودم بدهم. دلیل فکر کردن، امکانسنجیست. قولِ دشوار من، ادوات و برنامه و چیزهایی لازم دارد که با فکر کردن و زیاد فکر کردن پیدا میشود. جای قولم که سفت شد، گفته میشود. قرارداد مهمیست. اما یک خو, ...ادامه مطلب
بیدار نمی شوم، چشم باز میکنم، شب نیست، روز نیست اما پنج شنبه ی به خصوصی ست. آغاز شده پیش از من با همهمه، و حرکات درجا، در چشم ها، گریختن ها رسیدنم را چیزی تعریف نمی کند مرزی فقید در همه سوست، حیّ و غایب! رنگ، ریخت و پاش است نباید چشم چرخاند، نباید دید وگرنه تشریفات نابود میشود ایستاده می دوند، حس, ...ادامه مطلب
پشت چنین شیشههایی، چنینم، موجودِ پشتِ چنین شیشههایی و نه هیچ چیز دیگر... از اینجا خواهم رفت، اما همیشه مرجع روحم خواهد ماند. چنینم، چنان است، پشت هاشور ِ کسری خیس از ثانیه... :), ...ادامه مطلب