بله... قریب نُه ماه تنفس لازم بود. بابت تحمل بیدار شدن تمام ریشههایی که تکانههای نخستین برونریزی از دل بخش تاریک گذشته جنبانده بود. بعد از آن که احوال من جا آمد و خودمان را جمع و جور کردیم، گفتند خواهر دو شب دیگر باید بستری و تحت نظر بماند و دیگر میتواند غذا بخورد. مادر ماند تا تلاش کند برای خواهر اتاق خصوصی بگیرد و پدر مرا با همان احوال نیمهجان به خانه رساند و در راه کمی خرید کردیم. که غذا بپزم و خوراکیهایی که سرپرستار گفته بود را آماده کنم تا هرکدام از والدین که بنا بود شب را کنار خواهر بگذراند برایش ببرد. هنوز اندکی چشمم سیاهی میرفت و در حین پخت و پز مدام با خودم حرف میزدم و از خدا میخواستم توانم بدهد که تا وقتی که لازم است از پا نیفتم. آن دو شب هم سپری شد و خواهرم را به خانه آوردند، درست وقتی که او را در تختش خواباندیم و کنار تختش نشستم که تماشایش کنم، با یک تجربهی جدید مواجه شدم. یک سرگیجهی شدید و غیرقابل کنترل... به کوچکترین چرخاندن سر یا حرکت خاصی انگار دنیا چند دور، دورِ سرم میچرخید و نمیتوانستم بدون از دست دادن تعادل حرکت کنم. این اتفاق اگر در زمان دیگری افتاده بود آنقدر که در آن لحظه دستپاچهام کرد بزرگ نمیبود. اما در آن لحظه که تمام بار مسئولیت مراقبت از خواهر و آرام و مرتب نگه داشتن اوضاع خانه را حس میکردم و متوجه تحلیل رفتن توان روحی پدر و مادر هم بودم، از پیدا شدن این ضعف غیرقابل کنترل در وجود خودم خشمگین و ترسیده شدم... نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم و چون نمیتوانستم راه بروم، چهاردست و پا و طوری که خواهر را بیدار نکنم از اتاقش بیرون رفتم و در پاگرد جلوی اتاق خوابها نشستم و دل سیر گریه کردم. با دلداری پدر و مادر و خور, ...ادامه مطلب
لایو دوستم درمورد تجربههای سخت کودکی در برقراری ارتباط با والدین و خاطرات کمابیش تلخ و تأثیرگذاری بود که در این رابطه داشت. بعد از شرکت در آن جلسه، آقای مربی را انسانی گرم و صمیمی و بهدور از بازارگرمیهای مرسوم شناختم و حس کردم آن جمع، فضای امنی دارد. تا مدّتها در لایوها شرکت کردم و فقط شنونده بودم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم و در یکی از دورههای آموزشیشان شرکت کنم. آن دوره به من کمک کرد از لاک تنهایی و درونریزی بیرون بیایم و به خاطر بهتر شدن احوالم تلاش کنم. هرچند تمام نقطهنظرات مربّی برایم قابل پذیرش نبود و گارد ذهنی نسبت به مسیرهای انگیزشی داشتم اما انگار آن دوره را نیاز داشتم و باید میگذراندم تا به دو نکته برسم: کنترل اضطراب و رسیدن به خودآگاه فعال. در این بازه احوالم آنقدر بهتر شد که تصمیم گرفتم دوباره برای به سرانجام رساندن پایاننامهام تلاش کنم. پروپوزالم را باز هم بدون کمک اساتیدم نوشتم و بدون حتّی یک اصلاحیه به تصویب رسید. همزمان به تصویرگری و نوشتن فصلهای پایاننامه پرداختم. سه فصل را نوشته بودم که حوالی اسفندماه 1399، خواهرم این بار دچار یک ترومای عاطفی شد. آثار ترومای فیزیکی هنوز از جانش نرفته بود که این ترومای عاطفی دوباره به سختی از پایش انداخت و من هم به دنبالش دوباره عنان احساساتم را از کف دادم. خواهر وارد یک دوران افسردگی عمیق شد. تمام فعالیتهایش را رها کرد. شبانهروز به اندازۀ یک کف دست هم غذا نمیخورد. روزها میخوابید و شبها به صورتی غیرعادی و ناگهانی به نماز و دعا و گریه میگذراند. پوستی بر استخوان شده بود با نگاهی خالی، و تمام چیزهایی که دوست میداشت و دنبال میکرد را ترک کرده بود. احوالش همۀ ما را بیقرار کرد به خصوص مادرم را وقتی ک, ...ادامه مطلب
امروز خوب بیدار شدم اما الان خوب نیستم. برای روند تحقیقم مجموعه مصاحبههایی انجام میدهم. با هماهنگی قبلی به گزینههای مورد نظر زنگ میزنم و مصاحبه را تلفنی انجام میدهم و ضبط میکنم. امروز یک مورد بدقولی دیدم که قسمت غیرقابل تحملّش بیمسئولیتی و لاابالیگری درمورد وقت دیگران بود. به اقتضای زندگی امروز میتوانی بدقول باشی ولی حتّی زهر بدقولی هم گرفته میشود اگر به انگشت مبارک زحمت بدهی و به طرف مقابل پیام بدهی، گرفتاریات را توضیح بدهی و با هم وقت جدیدی مقرّر کنید. یا نه، خبر بدهی که مشکلی پیش آمده و کلّاً مصاحبه لغو شود. در حال تعلیق و بلاتکلیفی نگه داشتن دیگران ظلم است. و این روزها در این حد نازکم که چنین رفتاری میتواند به همم بریزد، دلآشوبه بگیرم و احساس تب کنم و دلم بخواهد همۀ کار و زندگی را رها کنم و به سکوت و تاریکی پناه ببرم... همینقدر تباه و فرسوده... بگذریم... کار داشتم امّا گفتم بیایم اینجا بنویسم بلکه آرام بگیرم. ادامۀ ماجرا را بگویم... از تداعی کودکی تکیدهام... خانوادۀ بسیار جوانی بودیم. پدر و مادری که هم را در پانزده و بیست و یک سالگی، پشت آوارگیِ اول جنگ در ماهشهر، خانۀ کسی که دوست مادر و قوم و خویش پدر بود ملاقات کرده و خواسته بودند. دختری که فکر کرده بود آموختههای دوران پیشاهنگی را میتواند برای کمک به دفاع از شهر جنگزدهاش به کار ببندد و پسری که از حدود یازده-دوازده سالگی به خاطر فقر خانواده وارد مدرسۀ حرفهای پالایشگاه نفت شده بود، همزمان در مدارس شبانه درس خوانده بود و در آن سن کارگری بود که به ماهشهر منتقل شده بود تا در تأسیسات نفتی آنجا کار کند. دختری که در هشت سالگی و پسری که در شانزده سالگی مادرهایشان را از دست داده بودند. پ, ...ادامه مطلب
اینجا، توی این شهر، دو راه می ماند برایت؛ یا چشم بسته و سر به لاک، یا نه، چشم را باز نگه داری، و از پشت پرده ی اشک راه پیدا کنی به سمتشان، کنار خیابانها، کنار پله برقی ها، زیر پل ها، یا در همسایگی ات، یا توی خوابت حتی... به خودت قول می دهی مثلاً، یک قرار منظمِ سبُک، برای دیدنشان، اول دلت آرام می شود، احساس خوبی سراغت را می گیرد. بعد ولی از همین احساس هم گریزان می شوی. شک می کنی به تمام نیت هات، شک می کنی به تمام رضامندی هات، مطمئن نیستی که... چرا، مطمئنی که این قرارِ منظم با آشفتگی ها، این دست رساندن های کوتاه، انجام وظیفه ات نبوده اند. تو سرِ این قرارها، دنبال قرار خودت گشته ای، آرامش خودت، و آسودگیِ خیالت... وگرنه اگر قرار بود به سهم خودت از بیقراری هایشان فکر کنی، آسودگی، آخرین واژه بود برای به خاطر داشتن. من از دستهای کوچکم، از همتِ کوتاهم خجالت کشیده ام، من از این سقف بالای سر و از آن گرمی و از تمام آسودگی ام، شرمسارم..., ...ادامه مطلب