لایو دوستم درمورد تجربههای سخت کودکی در برقراری ارتباط با والدین و خاطرات کمابیش تلخ و تأثیرگذاری بود که در این رابطه داشت. بعد از شرکت در آن جلسه، آقای مربی را انسانی گرم و صمیمی و بهدور از بازارگرمیهای مرسوم شناختم و حس کردم آن جمع، فضای امنی دارد. تا مدّتها در لایوها شرکت کردم و فقط شنونده بودم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم و در یکی از دورههای آموزشیشان شرکت کنم. آن دوره به من کمک کرد از لاک تنهایی و درونریزی بیرون بیایم و به خاطر بهتر شدن احوالم تلاش کنم. هرچند تمام نقطهنظرات مربّی برایم قابل پذیرش نبود و گارد ذهنی نسبت به مسیرهای انگیزشی داشتم اما انگار آن دوره را نیاز داشتم و باید میگذراندم تا به دو نکته برسم: کنترل اضطراب و رسیدن به خودآگاه فعال.
در این بازه احوالم آنقدر بهتر شد که تصمیم گرفتم دوباره برای به سرانجام رساندن پایاننامهام تلاش کنم. پروپوزالم را باز هم بدون کمک اساتیدم نوشتم و بدون حتّی یک اصلاحیه به تصویب رسید. همزمان به تصویرگری و نوشتن فصلهای پایاننامه پرداختم. سه فصل را نوشته بودم که حوالی اسفندماه 1399، خواهرم این بار دچار یک ترومای عاطفی شد.
آثار ترومای فیزیکی هنوز از جانش نرفته بود که این ترومای عاطفی دوباره به سختی از پایش انداخت و من هم به دنبالش دوباره عنان احساساتم را از کف دادم. خواهر وارد یک دوران افسردگی عمیق شد. تمام فعالیتهایش را رها کرد. شبانهروز به اندازۀ یک کف دست هم غذا نمیخورد. روزها میخوابید و شبها به صورتی غیرعادی و ناگهانی به نماز و دعا و گریه میگذراند. پوستی بر استخوان شده بود با نگاهی خالی، و تمام چیزهایی که دوست میداشت و دنبال میکرد را ترک کرده بود.
احوالش همۀ ما را بیقرار کرد به خصوص مادرم را وقتی که رفته بود پیشش و خواهر به او گفته بود: «اگر من مُردم ناراحت نشید... من دیگه کاری توی این دنیا ندارم».
آنقدر اعصابم ضعیف بود و هست که حتّی بازگوییاش به پاهایم ضعف میآورد. پدر و مادرم به شدّت به هم ریختند و بیقراری مادر تبدیل به خودزنی و گریه و سرانجام مشاجره با پدر شد. باز هم خسته و بیرمق باید مداخله میکردم چون احوال خواهر را میفهمیدم و میدانستم واکنشهای پدر و مادر جز اینکه احساس گناه و آشفتگی را به احوال پریشانش اضافه کند نتیجهای نخواهد داشت.
و وای از مادر... که وقتی ناراحت است و در حال بیرون ریختن هیجانات منفی، گوشهایش بسته میشود. در اتاق را بستم و فقط یکی دو ساعت طول کشید تا به انواع ترفندها، از منطقی حرف زدن تا مقابله به مثل و فریاد کشیدن آنها را متوجه کنم که حرفم را بشنوند.
مادر یک ریز گریه میکرد و حرفهای صرفاً احساسی بیمنطق و تحریککننده میزد و پدر را به شدّت ملامت میکرد و پدر هم مستأصل و درمانده فقط سعی میکرد از خودش رفع اتهام کند. کسی طبق معمولِ این وقتها نه صدای مرا میشنید، نه نگاهم میکرد با اینکه بینشان ایستاده بودم.
نهایتاً به ناچار من هم گریه کردم و صدایم را بالا بردم تا توجهشان جلب شد. توانستم به سختی قانعشان کنم که به جای شیون و متهم کردن هم، درک کنند که با یک مورد افسردگی عمیق مواجهاند. باید آرامش خانه را حفظ کنند. حرفهای تلخ خواهر را بشنوند و تاب بیاورند. نصیحت یا ملامتش نکنند و به دل نگیرند و همگی تلاش کنیم او را به سمت تراپی سوق بدهیم.
قسمت اولش نه به آسانی، بلکه به صرف انرژی هرروزه و یادآوریهایم تا حدودی محقّق شد اما درمورد قانع کردن خواهر به کمک گرفتن از مشاوره و تراپیست به هیچ وجه... حتّی اجازه نمیداد حرفش مطرح شود. بعد از حادثۀ چندماه پیش تحت نظر متخصص اعصاب دارو مصرف میکرد و حتی در آن دوره داروهایش را هم کنار گذاشته بود.
نوروز ماتمگرفتۀ 1400 شروع شد. خواهر تمام روز در رختخوابش بود. پدر و مادر غمگرفته و نگران و خانه در سکوت محض... یک روز درمیان میرفتند خرید و من هم که شبانهروزی به کارهای خانه مشغول... کمردرد، پادرد و خستگی همیشگی از آن زمان جزیی از وجودم شده است. علیرغم بیاشتهایی شدید خواهر سعی میکردم غذاهای متنوع بپزم، هرچه که دوست دارد یا امکان تحریک اشتهایش را داشته باشد. اما هیچ چیز میل و اشتهایش را برنمیانگیخت. هر از گاهی مادرم را که طاقتش به سر میآمد و بیقراری میکرد را میبردم پیادهروی و در تمام طول مسیر با او حرف میزدم تا دلش آرام شود و بیقراریاش فروکش کند.
در این اثنا، به فکر افتادم که اگر خواهر حاضر به کمک گرفتن نیست، شاید خود من بتوانم با یک تراپیست در تماس باشم و بشود به طور غیرمستقیم کاری کرد. اما به خاطر مقاومتها و مخالفتهای پدر و مادر نمیتوانستم حضوراً چنین کمکی بگیرم. از دوست و آشنا شمارۀ چند مشاور را گرفتم و شروع کردم به زنگ زدن. تقریباً دو ماه به این روال گذشت و مشاورههای تلفنی جز اینکه اندکی مرا آرام کند تأثیری بر احوال خواهر نداشت. همه نهایتاً مرا تشویق میکردند که خواهر را تشویق به ارتباط مستقیم با آنها کنم و این کار هم که با همۀ تلاشهایم امکان نداشت.
فرسوده شده بودم. درماندگی از تمام فکرهایم میبارید. باز زندگی و درس و همهچیزم متوقف شده بود و تلاشهایم نتیجۀ قابل ملاحظهای نداشت. احساس اضطراب و ناامنی برگشته بود و از کنترل من خارج شده بود. به طوری که بعد از بار گذاشتن غذا و روبهراه کردن کارهای خانه، هر از گاهی به اتاقم پناه میآوردم، تاریکش میکردم و در کنج باریک پشت میز مطالعهام روی زمین مچاله میشدم و گریه میکردم. باز زندگی یک خط ممتدِ بیهدف و بیمعنی شده بود و روی تمام بارهایی که آن روزها به دوشم بود، بار این تضاد بسیار آزاردهنده هم اضافه شده بود که در اوج ناامیدی، خالی بودن و ضعف باید به دیگران امید و قوّت قلب میدادم و زندگی را معنادار جلوه میدادم. یک پوستۀ نازک شکستنی بودم، یک شکستخوردۀ بیرمق که انگار بار نجات یک جهان به دوشم بود.
و چقدر این وقتها ذهن نارفیق میشود. به جای راه نشان دادن، تو را به بنبست خاطرات تاریک گذشته میبرد... به کودکی و نوجوانی رنجیدهات... که یادآور شود اوضاع هیچوقت بهتر نخواهد شد... چنان نبود و چنین نیز هم، نخواهد شد...
ادامه دارد...
مناظر دلخواه...برچسب : نویسنده : efeminostalgy2 بازدید : 160