برای شما مینویسم چون به گمانم میشناسمتان... سالهاست دلم میخواسته این را به شما بگویم، اما نمیدانستم چطور بگویم که زخم کهنهای تازه نشود. دلم میخواسته مرا حلال کرده باشید، قریب به 14 سال گذشته و کسی از آن روزهای من چیزی نمیداند و هر چه که پیش آمد در قدرت من نبود و بعدها مرور زمان هم مرا آدم دیگری کرد. کسی که جور دیگری میدید و زندگی میکرد و میخواست. پس از آنچه گذشت و میدانید، ورق زندگی من برگشت و روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. روزهایی که حتی فکر میکردم ممکن است از آه دل شما باشد. به هر روی، قصه دراز است و مجال و حوصله کوتاه، ولی... لطفاً اگر از دست و دلتان میآید مرا حلال کنید. همیشه دعاگوی عاقبتبهخیریتان بوده و هستم و خواهم بود. گرچه، از مضمون اولین پیامتان خبرهای خوشی نگرفتم... و با یک احتمال بیاندازه تلخ همراه بود. ولی امید دارم که هم آن احتمال اشتباه باشد و هم زندگی شما بهتر از زندگی من گذشه باشد. بخوانید, ...ادامه مطلب
تابلوی نقاشی دیگری را شروع کردهام. پایاننامهام صبوری میکند با حالم. دستهایم همیشه میلرزند و لباسهایم به عرق سرد عادت کردهاند. قلبم از بیمحلّی کلافه است. روزها و مناسبتها بیاعتبار شدهاند. ب, ...ادامه مطلب
برخاستی که بر سر آتش نشانیام..., ...ادامه مطلب
لبریزم از آرامش، به گل نشستنِ یک باغ شمعدانی در دلم را به تماشا نشستهام و دائمالذّکرِ سپاسم به هر زبانِ ممکن. خدایا شکرت خدانگهدار سایهی پشتِ پنجره... آنِ دیگران., ...ادامه مطلب
دلت تهرون، چشات شیراز، لبت ساوه، هوات بندر بَمام هرشب، تنم تبریز، سَرَم ساری، چشام قمصر دلم دلتنگ تنگستان، رو دوشم درد خوزستان غرورم ایل قشقایی، توو رگهام خون کردستان توو خونَهم جنگ تحمیلی، تُو خونَهت ملک اجدادی خرابم مثل خرمشهر، ولی تو خرّمآبادی تموم کودکی هامُ، بهم دنیا بدهکاره تو با لالایی خوابت برد، منم با موج خمپاره دیگه خستهم از این شهرُ، از این دنیای وا مونده میخوام برگردم اونجایی، که انگشتام جا مونده دلم بعد از تو با هرچی که تَرکش داشت جنگیده دیگه بعد از تو به هرکی که دَرکش کرد خندیده روو دستم داغ سوسنگرد، تو قلبم عشق خونینشهر خیالم رکس آبادان، اسیرم باز تو این شهر موهات قشلاق دستامه، برام بُنبسته هر کوچه مثِ تالار آیینه، به هر سمتی برم پوچه ... سرودهی پدرام پاریزی, ...ادامه مطلب
از وقتی که تصمیم گرفتم با امید زندگی کنم، اتفاقهای ریز و درشت ِ خوب کم نیفتاد در مسیرم؛ مُسکّن های خوبی که هرکدام کمی دوام داشتند و بعد کم کم پشت سکه هایشان را نشان دادند، تا متوجهم کنند چه دُن کیشوتی هستم برای ماجرای خودم! بعد جملهی «اروین یالوم» ا, ...ادامه مطلب
چند روز گذشته، جواب یک آزمایش پزشکی، در خود فرو رفتهام کرده بود، خانوادهام چقدر دلواپس شدند و خودم را دچار حس فروریختگی غریبی کرده بود. وقتی با مسئلهی مجهولی دست به گریبان باشی، سخت ترین کار، عادی نمایی ست. ولی با این همه، شاید خودم بهتر از اطرافیانم موفق به انجامش شدم. احوالات غریبِ مسئلهای به, ...ادامه مطلب
کتابهای نخوانده زیاد دارم، اما دست و دلم کمتر به خواندن تازه ها میرود، در عوض به کتابهای از پیش خوانده فکر میکنم و گاهی ورق میزنمشان، دیشب دوباره به «مرگ نور» فکر میکردم؛ اثر «طاهر بن جلون*». داستانی ملهم از یک ماجرای واقعی، که در یکی از مخوفترین زندانهای تاریخ، در مراکش گذشته است. تعریف کرد, ...ادامه مطلب
از بهار به زمستان شدم، نه در ابعاد فصل حتی... همین که می دانم مقصدم اینجاست، سرفه های کهنه سلامم می کنند. بیرونم مسابقه ی دویدن است. محیطم، رنگ صبر می بازد و درونم، هم پا نمی شود. به زور دستش را می کشم به سمتشان. می برمش جایی که پیر شود، جایی که یادش بماند، که خواهیم رفت. یادش بماند به بهار آنجا دل , ...ادامه مطلب
از این صبر که در من بیشترش می کنی، از این صبر که گوش بدخواهَش کَر، سپاسگزارم. هر روز تجربه اش راه تازه ای نشانم می دهد تا نمودهای بیقراریِ دل را کم کنم و آرامش بیرونی ام را بهتر اداره کنم. کمکم می کند تا برای موج های پیاپی، شناورِ راحتی نباشم و تلاطم از دست ها و قدم هام، راهی به بیرون پیدا نکند. من , ...ادامه مطلب
شوپنهاور تو را به خودت نشان می دهد. شاد بشوی یا غمگین، یا متعجب یا عصبانی، هر چه بشوی، بی تفاوت نمی شوی به گمانم. بعدش یک کاری برای خودت می کنی. «در باب حکمت زندگی» را پیشنهاد می دهم. ترجمه محمد مبشری، چاپ انتشارات نیلوفر* ای روشنا، راهنمایم باش. *سر فرصت، چند نقل قول شاید نوشتم., ...ادامه مطلب
ساعت چهار و سی و هفت دقیقه ی صبح، به یقین رسیده درمورد از دست دادن کلاس های امروز هم، در رختخواب پیچیده ام و دردهای ناشناخته می کشم.,شرح حال,شرح حال نویسی,شرح حال روانپزشکی,شرح حال رجال ایران,شرح حال بیمار به انگلیسی,شرح حال دانشمندان ایرانی,شرح حال بیمار,شرح حال یک جانباز,شرح حال یکی از بزرگان,شرح حال ابن سینا ...ادامه مطلب
ساعت دوازده و پنجاه و پنج دقیقه، بیدار شده ام، سیمای برفکی خودم هستم که صدا هم ندارم. گیرنده هایم را تیز کرده ام برای آن وَرِ اتاقِ کم نور، فرصتِ صامت بودن را به دریافت کردن غنیمت بشمارم، از هوا، از بیرون، از حدسِ جاهایی که امروز نیستم، درد را هی از کار می اندازم، تا برگردد وقت کم نیست., ...ادامه مطلب