اینجا، بهارِ سرد

ساخت وبلاگ

از بهار به زمستان شدم، نه در ابعاد فصل حتی... همین که می دانم مقصدم اینجاست، سرفه های کهنه سلامم می کنند. بیرونم مسابقه ی دویدن است. محیطم، رنگ صبر می بازد و درونم، هم پا نمی شود. به زور دستش را می کشم به سمتشان. می برمش جایی که پیر شود، جایی که یادش بماند، که خواهیم رفت. یادش بماند به بهار آنجا دل نبندد و به زمستانِ اینجا، اخم نکند این همه... تمامشان تمام می شوند. تمام می شویم.

تصنیف دلنشینی در گوشم است، به لطف شوفاژها، سرمای امروز از جانم دست کشیده است، فردا هم که لباسهای زمستانی هنوز هستند. به سکوت سفر کرده ام، به خلوتی که بشود به کسی فکر کرد. بین دلواپسیِ آن همه کارِ همیشه، نقش می بندی. شبیه خیلی هایی، جمعِ خوبیِ خیلی ها، مهربان و پاک، شنونده و صبور، صبرت از چشمهایت هم زیباتر است. 

خیالت، گرمم نمی کند، جایت را پر نمی کند، اما نورِ دوریست، که زنده ام می دارد. 

مناظر دلخواه...
ما را در سایت مناظر دلخواه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : efeminostalgy2 بازدید : 148 تاريخ : سه شنبه 22 فروردين 1396 ساعت: 7:21