قصه‌های منتظر

ساخت وبلاگ

آخرین بار که مادر را دیدم،‌ شگفت‌زده‌ام کرد؛ تنهاییِ این 10- 9 ماهی که از هم دور بوده‌ایم،‌ او را با دفترش صمیمی‌تر کرده، رفت دفترش را آورد (قبلاً گفته بودم که تازگی فهمیدم برای خودش چیزهایی می‌نویسد)، گفت چیزی نوشته که دلش می‌خواهد بخوانم و نظر بدهم و نخندَم!

دفترش را باز کردم، و یک قصه سلامَم کرد،‌ قصه‌ی یک پرنده‌ی کوچولو، با زبانی کودکانه، و ناتمام... حال و ذوقم برایش وصف شدنی نبود، مادر قصه می‌نویسد!

گفتم چرا تمامَش نکردی؟ جدی نگرفته بود، می‌خندید،‌ گفت به نظرش خوب نیست و وقتی به اصرارِ من باورش شد که خوب است، گفت تو تمامَش کن.

قبول نکردم، گفتم مادر ِاین قصه تویی، دست من بیفتد خرابَش می‌کنم، خواهش می‌کنم حتماً بنویس، حتماً تمامَش کن. 

چه قصه‌ها که با بخارِ غذای آشپزخانه‌ها به هوا می‌روند و محو می‌شوند...

مادرها...

مناظر دلخواه...
ما را در سایت مناظر دلخواه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : efeminostalgy2 بازدید : 133 تاريخ : شنبه 27 خرداد 1396 ساعت: 17:37