برادرم، برادرِ آفتاب‌سوخته‌ام

ساخت وبلاگ

از زندان برگشته بود، لب‌هاش می‌خندید و دست‌هاش می‌لرزید. گفت که با پاهای خیس، روی زمینِ زمستان، لبِ کارون خوانده است و بازجوها رقصیده‌اند. سیگارَش را آن‌طرفی فوت می‌کرد که توی صورت من نباشد. به هم گفتیم باید پوست‌کلفت بود و خندید. خنده‌هایَش هنوز اگرچه بر ریتمِ شوکِر، بوی کودکی می‌داد، می‌دانستم که با آن‌ها، تداعی‌های نچسب را دور می‌کرد. خندیدیم و گفتیم باید پوست کلفت بود و از هم جدا شدیم. خداحافظی برای شاید سال‌ها، شاید همیشه.


مناظر دلخواه...
ما را در سایت مناظر دلخواه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : efeminostalgy2 بازدید : 163 تاريخ : چهارشنبه 30 آبان 1397 ساعت: 1:36