سلف تراپی، برون‌ریزی...

ساخت وبلاگ

نیاز داشتم که اینجا بیایم و مفصل بنویسم. چه خوب که اینجا را نگه داشته‌ام و هیچ‌گاه دستخوش طوفان‌هایم نشده... اینجا و خلوت دلخواهش که دیگر کسی نمی‌خوانَدَش ولی نیاز مرا به «ننوشتن برای خودم» رفع می‌کند. هرچه به سنم اضافه شد فهمیدم چقدر ضعیف‌تر و کم‌جاتر از آنم که از خودم انتظار داشتم. 

اینجا باید بنویسم چون به هیچ‌کس گفتنی نیست. به آنها که می‌توانند بشنوند حتی نمی‌شود تمام جزئیات ویرانگرش را گفت. به‌خصوص به کسانی که دوستت دارند. خود دوست داشتن‌ اغلب چشم ما را به آنچه باید ببینیم می‌بندد. فقط چیزهایی را می‌بینیم که انتظار داریم. چشم ما از کسانی که دوست داریم، عموماً پر از انتظار است نه واقعیت.

من سیرِ این زندگیِ غیرقابل تغییر را به کسی بدون نصیحت شنیدن نمی‌توانم گفت. حالا همه‌چیز خارج از توانم است و آستانه‌ی چهل‌سالگی نیز معذوراتی را ایجاب می‌کند. کسی معمولاً انتظار ندارد در آستانه‌ی چهل سالگی چیزهایی به نظر چنین پیش‌پا افتاده و در اصل غیرقابل درک، بتواند احوالت را به هم بریزد و زندگی‌ات را مختل کند.

ولی اگر بدانی تمام ویرانه‌های جدیدت بر بستر یک عمر زخمِ سرباز شکل گرفته، شاید قضاوتت صورت منصفانه‌تری پیدا کند. بر بستر عمری محرومیت و بال و پربستگی و تحقیر، بر بستر حفره‌هایی که تا این اواخر درک‌شان نکرده بودی و آرزو می‌کنی ای کاش می‌شد که هنوز هم درک‌شان نکرده باشی.

باری، صریح و بی‌پرده برای خودم می‌نویسم، با جزئیات و به دور از تکلّف خاص نویسندگی، نه آنها که کلماتت را سنگین کند، آن یکی‌ها که باعث می‌شود مدام در لفافه و مثال حرف بزنی تا با گفتن مغزِ کوچک حرف، خودت را کوچک نکرده باشی.

سال 95 آمدم شادی‌ام را اینجا نوشتم برای قبولی در دوره دکتری با رتبه یک. این شادی برای من بزرگ بود، فقط به خاطر شرایطی که در آن اتفاق افتاده بود. در سالگرد یک ترومای سهمگین عاطفی وقتی که سال گذشته‌اش خودم را در یک کارِ تمام وقتِ روزی 12 ساعته غرق کرده بودم و وانمود می‌کردم که لذّت می‌برم تا اراده‌ام را و درون پژمرده‌ام را فریب بدهم. سالی که پایان‌نامه‌ی ارشد خواهر در رشته‌ای که دوستش نداشت چنان بر او و خانواده بار شده بود که بدون هیچ زمینه از رشته‌ی حقوق، فشار مضاعف به خودم آوردم، آن را هم از صفر تا صد نوشتم به کیفیت نمره‌ی کامل و روز دفاعیه‌ی او، انگار مرا در یک بعدازظهرِ هلاکِ تشنگی و تابستان، پرت کرده بودند توی حوض آب سرد.

آن قبولی، آن رتبه در آن شرایط برای من ارزش یک پاداش بزرگ را داشت انگار... من آن سال از هیچکس برای دردهایم دلجویی نشنیده بودم و کسی برای کارستانی که به زعم خودم کرده بودم به من خسته نباشید نگفت. یک هدیه‌ی بدون توضیح گرفتم و تمام. فقط خودم و خدای خودم می‌دانستیم‌اَم.

این اتفاق غیرمنتظره‌ی روشن، برایم جای تمام آن دلجویی‌ها و خسته نباشی‌های نشنیده بود. حس می‌کردم خود خدا تنهایی‌ام را تمام‌قد پر کرده... حس می‌کردم دست دلجویی بزرگترین نیروی جهان روی شانه‌ام است.

به همین خاطر به هزار امید درس را شروع کردم، هرچند قبولی‌ام در خانه با عزای عمومی همراه شد. از خواهر که با شنیدنش چند روز به احوالی فرو رفت که احساس می‌کردم باید بابت این اتفاق از او عذرخواهی کنم. همین هم شد به نوعی چون به ناچار نه شادی‌ام را بروز دادم و نه حرفی از اشتیاق و احوالی که بهتر شده بود زدم. چند روز ساکت ماندم تا احوال خواهر بگذرد، بعد نوبت ثبت‌نام و عزای پدر بود که نمی‌توانست درس خواندنم در شهر دیگری، آن هم تهران را تاب بیاورد. بجز مادر که شاد بود چون اصلاً من به خواست و اصرار او در کنکور شرکت کرده بودم، احساس می‌کردم باید از دیگران عذر بخواهم. در مواجهه با آنها این ماجرا برایم مایه‌ی شرمساری و عذاب وجدان بود و در خلوت، از خدا ممنون بودم که بالاخره به شکلی که من هم بفهمم حضورش را به احساسم رسانده بود.

باری، درس شروع شد، سه ترم دانشجوی نمونه بودم و رتبه اول کلاس. به روزهای آزمون جامع دکتری که رسیدیم با پدر آمده بودم. پنج روز که نتوانستم به خاطر ترشرویی‌هایش کتاب به دست بگیرم، کاهش وزن و استرس و تعریق مداوم و رفت و برگشت‌های پر از احساس گناه به جلسه‌ی امتحان. باز هم با همین شرایط آزمون جامع را یک‌ضرب و با بهترین نمره‌ی کلاس گذراندم. 

سال بازنشستگی پدر بود. سالی که باید دنبال محل تازه‌ای برای زندگی می‌گشتیم و منزل سازمانی شرکت نفت را همراه تمام خاطره‌ها و دلبستگی‌های 28ساله تحویل می‌دادیم. همین مزید بر علت بود که بیشتر از همیشه شاهد آزارهای پدر و مشاجرات سنگینش با مادر شویم. وضعیتی که گاهی پای ما را هم به میان می‌کشید. دو بار حمله‌ی عصبی و بازگشت سهمگین‌تر افسردگی برای من و شروع یک اتفاق تلخ در زندگی خواهر از نتایج همان دوران بود. ولی در همان احوال باز هم پوست‌کلفتی را تمرین کردم. یک مقاله‌ی تخصصی نوشتم و پذیرش آن را از یک مجله‌ی معتبر گرفتم و موضوع رساله‌ام را بعد از دوماه مطالعه‌ی مستمر بدون کمک استاد راهنما به تصویب رساندم. آن هم وقتی تمام همکلاسی‌هایم منتظر بودند استاد راهنما برایشان موضوع تعیین کند و بعضی هم که از مدیران رده‌بالای سازمان‌ها بودند، از قبل طرح‌های سازمانی آماده داشتند. منِ بیکارِ بی‌پشتوانه با آن قائله‌های ناتمام خانه توانسته بودم تمام این مراحل را به تنهایی پشت سر بگذارم.

تا اینکه دوران رکود بزرگ از راه رسید. هنوز مشاجرات سنگین پدر و مادر بر سر ندانم‌کاری‌های پدر ادامه داشت. ما را به اصرار به شهرهای مختلف کشاند چون معتقد بود آبادان دیگر جای زندگی نیست. می‌گفت اگر آنجا بمانیم زود می‌میرد. سفرهای پرعذاب شروع شد، به اصفهان، به شیراز... هر صبح بیدار شدن‌ها و به خیابان زدن‌ها برای دیدن خانه، و خسته و بی‌نتیجه و با اعصاب چکش‌خورده برگشتن به جایی نرسید. تا پای معامله‌ی چند خانه رفتن و دقیقه‌ی 90 به هم زدن‌ها...

باز اصرار ما به ماندن در آبادان و انکار پدر شروع شد. نصف شده بودیم از آن همه تعلیق و تنش... چندبار از زور آن همه فشار تا مرز خودکشی رفتم. تمام زندگی و امید و زحماتم متوقف شده بود. التماس‌ها و راضی شدن‌هایمان حتی به خانه‌های کوچک قدیمی در محله‌های متوسط هم بی‌نتیجه ماند. 6 روز مانده به ضرب‌العجل تخلیه‌ی خانه، پدر به شهر فعلی آمد و همه‌ی ما را در عمل انجام‌شده گذاشت و خانه خرید. با این حال از خوشحالی اشک‌هایم بند نمی‌آمد چون فکر می‌کردم روزهای سخت تمام شده‌اند.

اما به غریبانگی هرچه تمام‌تر از شهرمان دل کندیم و به غربت آمدیم. پدر همان روز آمدن در راه پشیمان شد و طوری که گویی ما را مقصر بداند در سکوت آزاردهنده‌اش فرو رفت. برای آنکه ناراحتی‌اش را نشان بدهد در خانه‌ی جدید از صبح تا شب خوابید و به هیچ ورش نبود که من و خواهر با تن‌های مریض و ضعیف تمام اسباب‌های ریز و درشت را جابه‌جا کردیم و از پا افتادیم. روزهای آخر آبادان با وعده‌ی خرید اسباب نو نصف اسباب‌های ضروری خانه را فروخته بود و اینجا هر تکه‌اش را با شکنجه‌ی روحی خانواده خرید. بعضی‌هایش هم آنقدر گران شده بود که دیگر زورمان نرسید دوباره بخریم. چند ماه تمام پنجره‌های خانه با روزنامه پوشانده شده بود، تا دو سال فرش به اندازه کافی نبود و خانه سرد بود و سرویس‌بهداشتی‌ها تا همین اواخر که وارد سه‌سالگی این خانه می‌شویم جایی برای قرار دادن وسایل بهداشتی نداشتند.

ما در شهر تازه جای زیادی بلد نبودیم و او تا قبل از شروع پاندمی کرونا، روندی که پیشه کرده بود این بود: با همه تلخ و سنگین و بدرفتار می‌شد و تقریباً دو هفته از هر ماه را در سفر به سر می‌برد. آبادان، شیراز، اصفهان... برای دیدن اقوامی که سال‌ها با شعارِ «من با کسی عهد اخوت نبسته‌ام!» با آنها ترک مراوده کرده بود و به خواست خودش اسمی از آنها در خانه‌ی ما نبود. به همان روال سابق مشاجرات ادامه داشتند، فشارهای عصبی و من دوسال تمام بعد از تصویب موضوع همچنان یک کلمه پروپوزال ننوشته بودم.

کارم شده بود بجز تایم آشپزی تمام روز را توی تخت دراز کشیدن و به سقف خیره شدن. حتی چندبار با خواهر عزم کردیم مادر را راضی به جدایی از پدر کنیم چون به ستوه آمده بودیم. مادر هم دیگر پدر را دوست نداشت، ولی شجاعت جدایی را هم پیدا نکرد. تمام اینها منجر شد به خودخوری‌های عصبی ما. 

یک روز صبح که شب قبلش پدر اشک همه را درآورده بود در خواب و بیداری با صدای مهیبی از خواب پریدم. ثانیه‌های اول فکر کردم زلزله اتفاق افتاده بعد صدای فریاد و شیون پدر قلبم را از جا کَند. دویدم و تن بی‌رمق خواهرم را در آغوش پدر دیدم. در خواب راه رفته بود و بعد غش کرده بود و صدای به زمین افتادنش بود که شنیده بودیم. به خیر گذشته بود چون به حالت نشسته افتاده بود و سرش ضرب ندیده بود. با یک آب قند حالش به جا آمد اما بعد با پیگیری موضوع، دکتر اعصاب گفت که دچار اختلال خواب شده بوده. گفته بود باید مراقبش بود که آرامش عصبی و خواب منظم داشته باشد. چیزی که در خانه‌ی ما خیال محال است. پدر به خاطر این اتفاق، مدتی دست از آزارهایش برداشت و کمی مهربان‌تر شد. البته بعدها با رفتارش به ما نشان داد که نه از سر دلسوزی و دلواپسی برای حال خواهر، که از ترس ملامت‌های مادر...

فقط مدتی... بعد دوباره شروع شد. همان روال سابق تا پاندمی کرونا که نتوانست برود مسافرت. همان شبی که دو مورد ابتلا در قم گزارش شد، بلیط قطارش برای فردا توی دستش بود که منصرف شد. در خانه ماندن‌ها و بیشتر شدن آزارها همان... من سال‌ها برای کار به هر دری زده بودم و دست آخر حتی سر کاری بدون محدودیت زمانی، بدون بیمه با دستمزد ماهی 200هزار تومان هم رفته بودم... فشار بی‌پولی و بیکاری از آن به بعد شدت بیشتری پیدا کرد و به یک عذاب ممتد تبدیل شد. از اینکه درآمدی نداشتم که بتوانم مستقل باشم، که زیر بار منت کسی نباشم که به خانواده‌اش به مثابه یک گله گوسفند، یک مشت دانه‌ی داغ که نمی‌داند چه‌کارشان کند نگاه می‌کند و محبت واقعی به آنها ندارد. به هزار بیگاری تن دادم و باز هم بی‌نتیجه ماند. 

اضطراب حال خواهر را هم داشتم و شب‌ها کامل نمی‌خوابیدم. تا اینکه چندبار ناراحت شد و با تأکید از من خواست که بیدار نمانم. درمانش را هم پیگیری نکرد و وضع خانه هم بهتر نشد. تیرماه سال پیش، یک بار دیگر با صدای مهیب‌تری از خواب پریدم و دیدم خواهر نیست. نیمه‌خواب و وحشت‌زده از خواب پریدم و رفتم و دوباره همان صحنه را دیدم... خواهرم را که بی‌هوش در آغوش پدر است و پدر که باز فغان و ناله می‌کند.

اول خودم را محکم زدم، بعد مادر را بیدار کردم. نمی‌دانستیم چه اتفاقی افتاده و اول فکر کردم مثل بار قبل با یک آب قند به هوش می‌آید. وقتی زیاد صدایش زدیم چشمهایش را باز نکرد ولی با ناله و کلمات مبهم فهماند که حالت تهوع دارد. قلبم از جا کنده شد چون شنیده بودم این علامت ضربه مغزی است. آن نیم ساعت جهنمی لحظه به لحظه‌اش مُردم و زنده شدم، از من اصرار و از مادر جیغ و انکار که به خاطر ترسیدگی، وسواس و از ترس بیماری کرونا اجازه نمی‌داد به اورژانس تلفن کنم. خواهر چندبار توی حالت نیمه‌بیهوشی توی تشتی که برایش آورده بودیم خون بالا آورد... لخته خونی غلیظ و سیاه که هنوز رنگ و بویش هر از گاهی که در ذهنم تداعی می‌شود می‌میرم، چون آن لحظه‌ها احساس می‌کردم جان من است که با این خون بالا می‌آید و توی تشت می‌ریزد... محکم‌تر توی سر خودم زدم و با شیون به آنها فهماندم که احتمال ضربه مغزی شدید است و هر لحظه برای رساندنش به بیمارستان مهم است. تلفن را برداشتم اما از شدت اضطراب و آشفتگی شماره اورژانس را فراموش کردم. به دوستم تلفن زدم و بعد از گرفتن شماره به اورژانس زنگ زدم.

اورژانس آمد و گفتند بله احتمال ضربه مغزی وجود دارد و باید سریع به بیمارستان منتقل شود. رفتیم که همراه خواهر سوار آمبولانس بشویم که مادرِ وسواسی که گویی هنوز عمق فاجعه را باور نکرده بود در لحظه‌ی آخر پا پس کشید و یادش افتاد باید اول قرص تیروئیدش را بخورد! این شد که پدر هم ماند و من تنها سوار شدم تا آنها بعد از قرص خوردن مادر با ماشین دنبال ما بیایند. ولی تقریباً چهل دقیقه بعد رسیدند.

توی آمبولانس دست سرد خواهر توی دستم بود و یکسره با صدای بلند گریه می‌کردم و از آن پرستار که پیش ما نشسته بود سوال می‌پرسیدم. سعی می‌کرد آرامم کند و گفت شاید هم ضربه مغزی نشده و خون بالا آوردنش ربطی به این موضوع ندارد چون اگر ضربه مغزی شده بود باید از بینی‌اش خون می‌آمد. به بیمارستان رسیدیم و برانکارد را آوردند و خواهرم را تحویل گرفتند و من هم با یک روسری کهنه و لباس خانه و حال گریان و آشفته دنبالشان روان... تا اینکه به محض ورود به محوطه اورژانش دیدم اولین رگه‌های خون سیاه از بینی‌اش جاری شده...

دنیا تاریک شد، جیغ و فریاد و شیونم به آسمان رفت و مدام توی سر و صورت خودم می‌زدم و التماس می‌کردم بیایند به داد خواهرم برسند. برانکاردش را یک گوشه گذاشته بودند و هرکسی که مرا می‌دید می‌آمد سرکی می‌کشید و چند سوال می‌کرد و می‌رفت... انگار آخر دنیا بود... انگار خود مرا برده بودند لب یک پرتگاه که تیر خلاص را در سرم خالی کنند. اورژانس آنقدر شلوغ بود که کسی نبود حتی مرا آرام کند. در آن احوال چند ثانیه از هوش رفتم، دوباره گریان و با ضعف شدید چشم باز کردم، حالم به هم خورد و جایی نبود که بالا بیاورم... استفراغم را بلعیدم و التماس کردن به این و آن شروع شد... تا در این اثنا مادر و پدر رسیدند و دیدم مادرم گریان است و پدر توی سرزنان...

سه‌تایی سه چهار ساعت دنبال برانکارد دویدیم و صحنه‌های به سر زدن و شیون‌ کردن‌ها ادامه داشت تا بعد از گرفتن سی‌تی‌اسکن خواهر را به بخش آ‌ی.سی.یو منتقل کردند. دکتر آمد و گفت بخش پیشانی سر ضربه خورده و خونریزی کرده، اگر تا فردا با دارو جذب نشود باید سر خواهر را جراحی کنند. کاری از ما برنمی‌آمد و به خاطر ملاحظات کرونا بیرون‌مان کردند. مادر و پدر مرا به خانه رساندند و رفتند ببینند می‌توانند خواهر را به  یک بیمارستان خصوصی منتقل کنند؟

در را که باز کردم و وارد شدم، با جای خودمان، با تمام به هم‌ریختگی‌های قبل از رفتن‌مان، با تشتِ کرم‌رنگی که یک گوشه‌اش لخته‌های خون سیاه خشک شده بود و با آن بوی خاص روبرو شدم... دوباره با جان به ته رسیده گریه را سر دادم... شروع کردم به جمع کردن ریخت و پاش‌ها و با گریه، بلند بلند حرف زدن... با خودم، با خدا، با خواهر... فکر اینکه مبادا خواهر دیگر به خانه برنگردد جان به لبم می‌کرد. دور می‌کردم... تا می‌توانستم تصویرش را از خودم دور می‌کردم. خوشبختانه کار خواهر به عمل جراحی نکشید ولی یک هفته در آی.سی.یو بستری بود. یک هفته تعلیق و بیم و امید، یک هفته که صبح و شب نه خواب به چشمم می‌آمد نه چیزی می‌توانستم بخورم. حتی بوی غذا آزارم می‌داد ولی از ترس اینکه پدر و مادر هم با این همه فشار از پا نیفتند غذا می‌پختم. پوست و استخوان شده بودم و نصف حجم موهایم ریخته بود. چشم‌هایم از گریه‌های شبانه‌روزی به زور باز می‌شد و با این همه باید پدر و مادر را هم مدیریت می‌کردم چون مادر هر از گاهی از زور فکر و فشار شروع می‌کرد به نفرین کردن پدر و حتی چند بار برای اولین و آخرین بار پدر را زد... با همه‌ی تقصیری که متوجه پدر می‌دیدم در آن احوال دلم برایش می‌سوخت. مادر را می‌گرفتم و آرام می‌کردم و وقتی حالش بهتر می‌شد خواهش می‌کردم با پدر مهربان باشد.

روزی که تلفن زدند و گفتند خواهر را به بخش منتقل کرده‌اند انگار دوباره زنده شدم. دستپاچه یک ساک پر از خوراکی و لباس جمع کردم و همراه پدر و مادر رفتیم ولی بیمارستان اجازه نداد همه با هم وارد شویم. مادر که بی‌تابی و ساکِ توی دست مرا می‌دید گفت اول تو برو. پایم که به اتاق رسید و دیدمش باز زیر گریه زدم، بی‌حال و جان روی تخت یک اتاق عمومی افتاده بود و وقتی رسیدم با همان حال مثل بچه‌های مادرندیده شروع کرد به گلایه کردن. فکر می‌کرد ما رهایش کرده بودیم چون توی آی.سی.یو نیمه‌هوش بوده، نمی‌دانسته ما پرسنل بیمارستان را کلافه کرده بودیم از بس که روزی سه‌چهار بار همگی یا یکی‌یکی تا پشت در آی.سی.یو می‌رفتیم و به داخل راهمان نمی‌دادند. فقط قربان‌صدقه‌ی صورتش می‌رفتم... فقط نوازشش می‌کردم و خدا را شکر می‌کردم.

اما چند دقیقه بعد وقتی او را از دستشویی برمی‌گرداندم، فشار تمام روزهای قبل از پایم انداخت. فقط توانستم خواهرم را به همراه بیمار دیگری بسپارم و از هوش بروم و برای چندثانیه از مکان و زمان غایب شوم. چند ثانیه توی یک تاریکی پر از سایه و همهمه غرق شدم و چشم که باز کردم نمی‌دانستم کجا و چه زمانی است. چند ثانیه... بعد همه‌چیز یادم آمد و همراهان بیمارهای دیگر آب و شیرینی دستم می‌دادند و یکی‌شان رفته بود مادرم را صدا زده بود...

خیلی نوشتم... ادامه دارد...

(فقط اگر به فرض محال این مطلب خواننده‌ای داشت، لطفاً با این حال نزار همذات‌پنداری نکن، لطفاً این واگویه‌های زخمی را نه با من نه با هیچکس دیگر بهانه‌ی تفاهم و تعامل نکن، اینها فقط و فقط نوشته‌هایی هستند برای آزمون سلف‌تراپی... گفتم بنویسم شاید بارشان را اینطوری زمین بگذارم و بتوانم از این به بعد مثل آدم زندگی کنم).

مناظر دلخواه...
ما را در سایت مناظر دلخواه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : efeminostalgy2 بازدید : 176 تاريخ : جمعه 2 ارديبهشت 1401 ساعت: 2:13