خزانِ لاغریستی
تو طعمِ تلخ آزموده نیستی،
بهار، در قفای تو...
به رنگ آب و آتش و جنون و خون،
مدیحه خوانِ مبهمی ست
کهنه جان و پرشکیب،
خزان لاغریستی
بهار، در ردای توست.
...
حلقه ها، آفریده در بینهایت اند. بدانی یا ندانی، هزار تَنی و بلکه بیشتر؛ دستت را رها نکن، به فضای بلاتکلیف، اعتماد نیست. میروی و حتی یک تَن، باقیبه نمی مانی.
یک چیز بیربط راستی، هیچ آدمی را صبر نمیکنند، بزرگ شود که معلوم بشود کیست و برازنده ی چه نامی. اسم، فقط قراردادیست برای تشخیص، پس زیاد سخت نگیرم...
برچسب : نویسنده : efeminostalgy2 بازدید : 137