مناظر دلخواه

متن مرتبط با «تب مالت و مرگ» در سایت مناظر دلخواه نوشته شده است

سلف‌تراپی... بخش دوم

  • بله... قریب نُه ماه تنفس لازم بود. بابت تحمل بیدار شدن تمام ریشه‌هایی که تکانه‌های نخستین برون‌ریزی از دل بخش تاریک گذشته جنبانده بود.  بعد از آن که احوال من جا آمد و خودمان را جمع و جور کردیم، گفتند خواهر دو شب دیگر باید بستری و تحت نظر بماند و دیگر می‌تواند غذا بخورد. مادر ماند تا تلاش کند برای خواهر اتاق خصوصی بگیرد و پدر مرا با همان احوال نیمه‌جان به خانه رساند و در راه کمی خرید کردیم. که غذا بپزم و خوراکی‌هایی که سرپرستار گفته بود را آماده کنم تا هرکدام از والدین که بنا بود شب را کنار خواهر بگذراند برایش ببرد. هنوز اندکی چشمم سیاهی می‌رفت و در حین پخت و پز مدام با خودم حرف می‌زدم و از خدا می‌خواستم توانم بدهد که تا وقتی که لازم است از پا نیفتم. آن دو شب هم سپری شد و خواهرم را به خانه آوردند، درست وقتی که او را در تختش خواباندیم و کنار تختش نشستم که تماشایش کنم، با یک تجربه‌ی جدید مواجه شدم. یک سرگیجه‌ی شدید و غیرقابل کنترل... به کوچکترین چرخاندن سر یا حرکت خاصی انگار دنیا چند دور، دورِ سرم می‌چرخید و نمی‌توانستم بدون از دست دادن تعادل حرکت کنم.  این اتفاق اگر در زمان دیگری افتاده بود آن‌قدر که در آن لحظه دست‍پاچه‌ام کرد بزرگ نمی‌بود. اما در آن لحظه که تمام بار مسئولیت مراقبت از خواهر و آرام و مرتب نگه داشتن اوضاع خانه را حس می‌کردم و متوجه تحلیل رفتن توان روحی پدر و مادر هم بودم، از پیدا شدن این ضعف غیرقابل کنترل در وجود خودم خشمگین و ترسیده شدم... نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم و چون نمی‌توانستم راه بروم، چهاردست و پا و طوری که خواهر را بیدار نکنم از اتاقش بیرون رفتم و در پاگرد جلوی اتاق خواب‌ها نشستم و دل سیر گریه کردم.  با دلداری پدر و مادر و خور, ...ادامه مطلب

  • سلف‌تراپی... بخش سوم

  • لایو دوستم درمورد تجربه‌های سخت کودکی در برقراری ارتباط با والدین و خاطرات کمابیش تلخ و تأثیرگذاری بود که در این رابطه داشت. بعد از شرکت در آن جلسه، آقای مربی را انسانی گرم و صمیمی و به‌دور از بازارگرمی‌های مرسوم شناختم و حس کردم آن جمع، فضای امنی دارد. تا مدّت‌ها در لایوها شرکت کردم و فقط شنونده بودم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم و در یکی از دوره‌های آموزشی‌شان شرکت کنم. آن دوره به من کمک کرد از لاک تنهایی و درون‌ریزی بیرون بیایم و به خاطر بهتر شدن احوالم تلاش کنم. هرچند تمام نقطه‌نظرات مربّی برایم قابل پذیرش نبود و گارد ذهنی نسبت به مسیرهای انگیزشی داشتم اما انگار آن دوره را نیاز داشتم و باید می‌گذراندم تا به دو نکته برسم: کنترل اضطراب و رسیدن به خودآگاه فعال. در این بازه احوالم آنقدر بهتر شد که تصمیم گرفتم دوباره برای به سرانجام رساندن پایان‌نامه‌ام تلاش کنم. پروپوزالم را باز هم بدون کمک اساتیدم نوشتم و بدون حتّی یک اصلاحیه به تصویب رسید. همزمان به تصویرگری و نوشتن فصل‌های پایان‌نامه پرداختم. سه فصل را نوشته بودم که حوالی اسفندماه 1399، خواهرم این بار دچار یک ترومای عاطفی شد. آثار ترومای فیزیکی هنوز از جانش نرفته بود که این ترومای عاطفی دوباره به سختی از پایش انداخت و من هم به دنبالش دوباره عنان احساساتم را از کف دادم. خواهر وارد یک دوران افسردگی عمیق شد. تمام فعالیت‌هایش را رها کرد. شبانه‌روز به اندازۀ یک کف دست هم غذا نمی‌خورد. روزها می‌خوابید و شب‌ها به صورتی غیرعادی و ناگهانی به نماز و دعا و گریه می‌گذراند. پوستی بر استخوان شده بود با نگاهی خالی، و تمام چیزهایی که دوست می‌داشت و دنبال می‌کرد را ترک کرده بود. احوالش همۀ ما را بی‌قرار کرد به خصوص مادرم را وقتی ک, ...ادامه مطلب

  • سلف تراپی، برون‌ریزی...

  • نیاز داشتم که اینجا بیایم و مفصل بنویسم. چه خوب که اینجا را نگه داشته‌ام و هیچ‌گاه دستخوش طوفان‌هایم نشده... اینجا و خلوت دلخواهش که دیگر کسی نمی‌خوانَدَش ولی نیاز مرا به «ننوشتن برای خودم» رفع می‌کند. هرچه به سنم اضافه شد فهمیدم چقدر ضعیف‌تر و کم‌جاتر از آنم که از خودم انتظار داشتم.  اینجا بای, ...ادامه مطلب

  • ابرآورد

  • زمان گذشته است، گذشته است. ولی احساس می‌کنم که قلب من هنوز برای دوست داشتن تو جوان است. احساس می‌کنم که اگر کورسویی از تو پیدا شده بود، کیفیت بی‌تاب تپیدنش شبیه همان وقت‌هاست.   گلایه نبود اصلاً... گمان بود... بازتاب خاطره‌ای که ابر آورده بود., ...ادامه مطلب

  • تماماً مخصوص...

  • تو یه تیکه از من بودی و هستی و خواهی بود.  عزیز قلبم این زندگی گذشته گویا، ولی با تمام وجود دلم می‌خواد تناسخ حقیقت داشته باشه، توی یه زندگی دیگه و همه‌ی زندگیهای بعدی زود پیدات کنم و پیشت بمونم، حتّی, ...ادامه مطلب

  • روزگار اسیدی

  • صبح... صبح رو باید اوّل با گریه شروع کرد. بعدش با فراموشی. هرچند که من همیشه از صبحِ خیلی زود، یادم نمیره شکرگزار باشم! داروی بی‌خاصیتم رو با شکرگزاری می‌ذارم روی زبونم، و تا شب که بخوام باز برم توی ر, ...ادامه مطلب

  • من از دوردست‌های رگِ گردنم

  • به تو ابرازهای کوچک و مبتذل کردن سیرَم نمی‌کند. به تو ابرازهای نفَس‌بُر کردن در توانم نیست؛ تو گفته‌ای که خیلی همین نزدیکی‌هایی، گفته‌ای امّا من نزدیکی‌های خودم نیستم گویا که لرز گرفته‌ام. تو به من بیا، فکرَم شو، خاطرَم شو، یادَم بده چطور برگردم به خودَم و از نزدیکی‌های خودم در تو به حَل شدن نزدیک‌تر شوَم، ابراز شوَم، آن‌گونه که لایقش هستی عزیزم، پناهَم., ...ادامه مطلب

  • رویش

  • شاخه‌ام که از دهانِ خودم می‌رویم می‌پیچم  به حرف‌های گمشده‌ام در آویزگاهِ باد هزار قاصدِ کوچک  مرا صدا زده‌اند., ...ادامه مطلب

  • هنوز

  • نفسی هزار جانِ از کف رفته‌ را سقفِ خانه مصادره می‌کند؛ هزار نور، که از چشم‌ها گریخته و بازتابَش از نگاه، دریغ داشته شده... و , ...ادامه مطلب

  • زخم‌ گویه‌های ابدی

  • این روزها بیشتر از هر وقتی یادت می‌کنم. شکلِ صدایت را، طرحِ تکیده‌ی صورتت را... میان‌سالیم حالا. به آن روزها کم فکر می‌کنم، ولی قضاوت‌های عاقلانه‌تری در موردشان می‌کنم گویا. فکر می‌کنم که داشتم دست و , ...ادامه مطلب

  • من، راحیل و راه‌های بی‌پایان

  • روحیه‌ی باخته‌ام را می‌کوشم که برگردانم؛ از دل آن روزهایی که کمتر چیزی مانعِ واقعی‌ام بود. مدّتی عهد کردم برای ننوشتن و فشار زیادی تحمّل کردم. مدّتی تسلیمِ در و دیوارِ خانه شدم. مدّتی آیینهای ویژه‌ای , ...ادامه مطلب

  • روزگار به خیر

  • تابلوی نقاشی دیگری را شروع کرده‌ام. پایان‌نامه‌ام صبوری می‌کند با حالم. دست‌هایم همیشه می‌لرزند و لباس‌هایم به عرق سرد عادت کرده‌اند. قلبم از بی‌محلّی کلافه است. روزها و مناسبت‌ها بی‌اعتبار شده‌اند. ب, ...ادامه مطلب

  • لایموت‌ها

  • به لبخند و سپاس می‌سپُرم زخم‌های سرگشاده را؛ تنم کبود است و جای فریادهای از عمق جان در سینه‌ام درد می‌کند. مسیح نیستم، رنج هم لذّتم نیست، به هر وسیله راهِ نفس کشیدن باز می‌کنم. من «در ریگِ روانم»، لبخندهای برنامه‌ریزی شده، قوتِ لایموت‌اند. سینوسِ رنج و شادی‌ام موج‌های شادی کوتاه و غمِ بلند دارد، بلافاصله., ...ادامه مطلب

  • تراویدن

  • بسانِ رود که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند رونده باش امید هیچ معجزی ز مرده نیست  زنده باش. ... معجزه؟!  ... باران است و تنها نورنَگیر اتاق من که نه پنجره است، نه اسم خاص دیگری می‌توان برایش گذاش, ...ادامه مطلب

  • برادرم، برادرِ آفتاب‌سوخته‌ام

  • از زندان برگشته بود، لب‌هاش می‌خندید و دست‌هاش می‌لرزید. گفت که با پاهای خیس، روی زمینِ زمستان، لبِ کارون خوانده است و بازجوها رقصیده‌اند. سیگارَش را آن‌طرفی فوت می‌کرد که توی صورت من نباشد. به هم گفت, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها